محل تبلیغات شما

دختر باران



داستان از کجا شروع شد؟
از پریشب. طبق معمول و نرمال همیشه که مریض میشدم چشمام شروع شد به خمار شدن و اتیش گرفتن.کم کم یهو زد به بدن درد و سردردم که یه سه روزی بود داشتم.یه قرص سرماخوردگی خوردم و خوابیدم اما چه خوابی؟بدنم عین کوره اجر پزی داغ بود و هر نیم ساعت از تنگی نفس بیدار میشدم.دهنمم خشک خشک بود و هی تند تند اب میخوردم.اخرین باری که از خواب پریدم از ترس زدم زیر گریه و مادرم رو صدا کردم.مامان اومده بود بالا سرم و تبم رو اندازه میگرفت و من گریه میکردم که کرونا گرفتم.مامان سریع زنگ زد به دکتر و دکترم گفت اینا علائمش هست و زودتر ازش ازمایش خون و اسکن ریه بگیر بیار
القصه که همه این مراحل طی شد و مشخص شد من کرونا ندارم و یه عفونت که معلوم نیست کجای بدنمه و فعلا برام ازیترو نوشتن ولی چون دکتر بهم گفت اگه بازم علایم داشتی خبرم کن خودم رو توی اتاقم قرنطینه کردم که مطمن بشم خبری نیست اما نگم براتون از تنگی نفس و درد قفسه سینه و تمام تنم که دو روزه انداختتم روی تخت










با یک ماه تاخیر
راستش تاریخا رو قاطی کرده بودم و از من بعید بود.همینقدر احمق که سالگرد تو رو فراموش کنم.
نمیخوام توجیح کنم از بی لیاقتیم بوده.تو ببخش
راستش یه جعبه پر نامه برات نوشتم که گیرنده همش بهشته اما فعلا پست بهم گفته ارسال نمیشه.شاید تا یه مدت دیگه خودم به دستت برسونم.


حرفام انقدر راجبت زیاده که قابل نوشتن نیست.فقط برات مینویسم شد چهار سال و تو هنوزم نیومدی تو خوابم
این روزا ریپیت مجدد hello و پیچک داره ارومم میکنه
وقتی زمزمه میکنم
حالا راه تو دوره
دل من چه صبوره
کاشکی بودی و میدیدی زندگی چه سوت و کوره


این وسط کلی معذرت خواهی بدهکارم.به صبا بابت لال بودنم.به اتنا به خاطر عصبی بودنم.به سارا به خاطر سکوتای احمقانه و دروغ و تظاهر به خوب بودن.
راستش این روزا کلافه تر از قبلم.حس میکردم دارم بهتر میشم اما بدتر شدم.
کابوسام بدتر از هر وقت دیگه ای میان سراغم.هیچ خواب راحتی در کار نیست.اصلا خوابی وجود نداره.حس میکردم بهتر شدم اما گویا دارم بدتر میشم.شاید اگه وقتی چشمام رو باز میکردم بابا و مامان رو کنار خودم نمیدیدم حس میکردم خواب هام واقعیه.حس میکردم واقعا داره اتفاق میوفته.به همین شدت واقعی به نظر میان
گاهی وقتا حس میکنم وسط یه میدون جنگم.یه میدون جگ فرضی که دارم به هوا مشت میزنم.حالا اما ایستادم بعد از یه مبارزه کوتاه.خسته تر از هر وقتی.اینجا قانون نیوتون وجود نداره.هرچقدر به جسمی نیرو وارد کنی به همون اندازه نیرو بهت وارد میکنه.من به هوا مشت میزنم اما مگه هوا میتونه نیرو رو برگردونه؟زودتر از هر مبارزی خسته شدم.از مبارزه بی هدف.دستام درد میکنه.قلبم درد میکنه.روحم درد میکنه
یه مدته سردردای غیرعادی داره میکشتم.از نور و صدا فراری ام.اهنگا رو با ولوم خیلی کم گوش میدم.منی که صداها رو سرسام اور دوست داشتم.کم ظرفیت تر از همیشه متنظرم کسی حرفی بزنه تا جیغ و داد هام رو شروع کنم
بیش از حد خون دماغ میشم
به مامان هیچی نمیگم.نمیخوام بگم.حس میکنم مرگ بهم نزدیکه.دیروز از زور حواس پرتی خوردم زمین و انگشتم شکسته اما بازم چیزی نگفتم.کاش حسم واقعی باشه.کاش مرگ واقعا بهم نزدیک باشه
کاش این خون ریزی های بینی یه مشکل بزرگ باشه.کاش سردردا و کابوسا یه مشکل بزرگ باشه.کاش برم.کاش نمونم.کاشکی یه دنیا رو از دست خودم خلاص کنم:)
من خستمه
خوابم میاد.
خواب ابدی
کاش بارون بباره.
فک کنم کم کم باید شروع کنم به حللالیت طلبیدن.
کاش سنگ قبرم شبیه محدثه باشه:)
محدثه ی عزیزم نامه هات رو خودم برات میارم.
خود خودم.


اگه بت گفتم که سرنوشت بوده
داستانمون بد و زشت بوده
نه نکنی باور نه نه نکنی باور
اگه بت گفتم که دیگه راهی نیست
خونمون بی تو خالی نیست
نه نکنی باور نه نه نکنی باور







چقدر دلم میخواست مهمونی دیشب مثل همیشه برگزار میشد.مثل همیشه یه عالمه دنده میاوردیم و کباب میکردیم.چایی ذغالی میخوردیم.من دنبال محمد مهدی میدویدم و اوج حرص خوردنم خراب شدن لاک ها و رژلب هام  بود که فاطمه و لیدا مدام به صورت و دستشون میزدن و کفش های پاشنه دارم که میکردن پاشون و برای خودشون قر میدادن.چقدر دلم میخواست مثل همیشه مینشستم بین سولماز جون و عاطفه جون و همینجوری از رمان های معرکه و فیلم های خوشگل حرف میزدیم یا به کل کل های سولماز جون و مردای جمع گوش میدادم که حس با نمکی میکردن و سولماز جونم پوستشون رو میکند و بعد نیمه ضد مرد درونم ذوق میکرد از این همه حالگیری و خوشی.
چقدر دلم میخواست مثل همیشه ساعت دوازده شب مامان تازه بهم بگه الهام پاشو قهوه دم کن برامون و منم غر بزنم اخه این قوم تاتار رو کی حوصله داره قهوه بده و بعد با نهایت اخم دستگاه رو به برق بزنم و قهوه و شیر و همه چی رو بچینم کنارم و هی میلیمتری سرجاهاشون بذارمش تا قهوه اش خوش طعم بشه.کل عصبانیتم بشه دخالت های یکی از پسرای جمع راجب چیزی که توش علمی نداره و هی دخالت کنه و من هی خودخوری کنم و سعی کنم ندید بگیرمش تا خودش بره پی کارش.مدام بگه فنجون نه تو لیوان نه تو این نه وای قهوه اش زیاد شد یا شکر نمیریزی و منم هی بگم الهام مبادا لیوان رو خورد کنی تو سرشااااا.دست اخرم بابام متوجه بشه بیاد ببرتش تا من با اعصاب راحت به کارم برسم.مهمونا هم که رفتن برم پای گوشی و از مهمونی امروز و حرص هایی که خوردم برای صبا بنویسم تا با اون حرفای ارامش بخشش ارومم کنه و منم در عین این همه حرص از اتاق و میز ارایش و کمد و لباس مهمونی گرفته تا حرصای وارده از سمت اون پسر رو فراموش کنم و به این فکر کنم چقدر خندیدم و چقدر خوش گذشت.
اما.
دیشب وقتی به جای دنده با گوشت مرغ خونه اومدن با این توضیح که دیدیم الهام گوشت دوست نداره این بار رو مرغ گرفتیم که بتونه بخوره  راستش یکم به این حال شک کردم.ولی به خودم گفتم خفه شو و به دنبالش تا خونه شلوغ نشده زدم بیرون تا به پیاده روی شبانه ام برسم و بتونم ذهنم رو خالی کنم.همه چی داشت همونجوری پیش میرفت.برگشتم خونه با سولماز جون و عاطفه جون داشتیم بحث های همیشگی رو میکردیم و چای ذغالیمون رو میخوردیم.برنامه شعریادت نره داشت پخش میشد و صدای سحر توی خونه میپیچید.عاطفه جون داشت میگفت که پدر و مادرش خونشون بودن و تا خداحافظی کردن که برگردن شوهرش گفته لباس بپوش بریم مهمونی کباب دیر شد و منم داشتم غرغر میکردم زشته شاید چیزی جا گذاشتن و برگشتن و و و ما هم دلمون رو گرفته بودیم و به شوهرش میخندیدیم.اقایون همه توی حیاط دور منقل حرف میزدن و قاه قاه میخندیدن و خوش بودن.همه چی روند همیشه رو داشت تا زنگ منحوس یک موبایل توی خونه پیچید.حالا دیگه همه چی مثل همیشه نبود.مامان و بابای عاطفه جون تصادف کرده بودن و اینو فقط با یه جمله پشت خط فهمیده بودیم و تمام.حالا هرچی شماره میگرفتن کسی بر نمیداشت.مامان زنگ زد بیمارستان گفتن امبولانس فرستادن و کسی از حالشون خبر نداره.یه سری از اقایون سوار ماشیناشون شدن و سریع رفتن سر صحنه تصادف.عاطفه جون میلرزید و مامان و سولماز جون کنارش نشسته بودن و بهش دلداری میدادن.منم مدام در تکاپوی اب قند و پتو و دستمال کاغذی بودم.مامان وقتی دید عاطفه جون اصلا حالش خوب نیست سریع سوار ماشین کردش و با سولماز جون رفتن بیمارستان تا مامان و باباش رو ببینه و خوب بشه.مامانی که حالش بد بود و بابایی که فوت شده بود.و ماهایی که هیچی نمیدونستیم.
به همین راحتی.صبح بابات رو ببینی.دلت برای خنده هاش قنج بره.خوشحال باشی از داشتنش و تکیه کردن بهش اما یهویی نداشته باشیش.یهویی دیگه نباشه تابرات بخنده.نمیدونم دیشب چقدر بابا رو بوسیدم.نمیدونم چقدر توی اغوشش خودم رو مچاله کردم و سعی کردم خودمو اروم کنم با حضورش.با اینکه هست و من چقدر خوشبختم که دارمش.کاش این اتفاقای بد تموم میشد.خدایا کاش دیروز رو برمیگردوندی و اون اتفاق نمی افتاد قول میدادم دیگه غر نزنم و از مهمونی شکایت نکنم.قول میدادم با لبخند قهوه درست کنم.قول میدادم حرص شکستن پاشنه کفش و صاف شدن رژلب و تموم شدن لاک هام نخورم.خدایا قول میدادم تا اخر شب حضور کنه ی اون پسره ی مسخره که کلا زاده شده منو حرص بده و دلش خنک بشه رو تحمل کنم اما تو اون اتفاق رو تمومش کنی.انگار هیچی نشده.خدایا قول میدادم یه تنه همه ی حرص های دیشب رو خودم تنهایی تحمل کنم اما تو اون اتفاق رو برگردونی.
خونه یه سکوت کثیفی داره که دارم سعی میکنم با بلند بلند زیست خوندن از بین ببرمش اما.
توی خونه گرد مرگ پاشیدن.
به همین کثیفی و دل مردگی.
کاش هیچ پدری.همیچ ستون خونه ای وجودش از خانواده دریغ نشه.
کاش.









خیلی اتفاقی دیروز با دیدن این عکس دلم گرفت:
یه روز خیلی بی صدا.همون روزی که شبش تا صبح توی تختم وول خوردم و خوابم نبرد.همون شبی که مصمم شدم روی تصمیمم.همون شبی که صبحش چشم بستم روی اون همه عشق به موهام.موهایی که وقت خواب روی اعصابم میرفت.موهایی که همیشه از سر حرص بالا میپیچوندمش و با کش محکم میبستمش تا گردنم رو اذیت نکنه.همون موهایی که وقت شستنشون روانم رو اذیت میکرد.همون موهایی که توی شهربازی یهویی کشش پوکید و وسط اسمون و زمین پخش شد و عطر شامپوی کلیر توی فضا پخش شد.همونی که ازش متنفر بودم اما دیوانه وار دوستش داشتم.همون صبحی که به عمو ایرج گفتم منو ببره ارایشگاه.همون روزی که مصمم نشستم روی صندلی و گفتم بزنش از ته.همون روزی که فحش خوردم از ارایشگر و اون همه ادم اونجا.همون روزی که چند نفری خواهش کردن تا ارایشگر موهام رو ببافه بعد قیچی بزنه و بهشون بده.همون روزی که اوج فشارش شد همین یه عکس و جمله ی توی دل<دلم برات تنگ میشه>.اره دقیقا همون روزی که ارایشگر برق خوشحالی توی چشماش بود از موهایی که گیرش اومده بود برای شینیون عروس فرداش و الهامی که برق اشک تو چشماش بود اما چشماش رو بست و رفت و اوجش شد یه کلمه به خانواده:
-من از موی بلند متنفرم
قهر بابا و چشم غره ی مامان و امیر بهت زده و لیدایی که دیگه نمیدونست با کی سر بلندی موها کل بندازه و الهام.الهامی که نمیدونست چرا زورش به موهاش رسید.

ایدای من!
اکنون دیگر هوا روشن شده است.
دوست داشتن،چه زیبا،چه پر شکوه،چه انسانیست!
تمام شب را چشمان ما بیدار مانده است؛من دم به دم به بالا نگریسته ام و هر بار،توانسته ام گردی سر زیبای تو را در زمینه اسمان تاریک ببینم و برق چشمان تو را احساس کنم؛چشمانی که من دوستشان دارم زیرا اینه های بی غبار قلب تو اند؛چشمانی که میدرخشند،زیرا می بینند که من به خاطر ان ها می نویسم؛و بدین دلیل،گردش قلم مرا با مراقبتی هوشیارانه تعقیب می کنند؛و می دانم که چقدر دوست می دارند که بر خطوط این صفحات کاغذی که ماحصل یک شب عمر من است بگردند و انچه نوشته ام برای قلب کوچکت ترجمه کنند.
ایدا تو بهار منی و من خاک مزرعه ام.باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم،برویم و شکوفه کنم.من بی تو هیچ نیستم،بی تو هیچ نیستم،بی تو هیچ نیستم

مثل خون در رگ های من
نامه های شاملو به ایدا
احمد شاملو

آخرین جستجو ها

ساعت هوشمند جی-تب G-Tab lovemylife جدیدترین مدلهای لباس ماکسی و شب زنانه مجلسی و مانتو در womenmod.ir وب لژیون هشتم نمایندگی سمنان:آقای امین رفیعی Robert's style inuncyro sethebudi شایان سیستم جهرم fiemounbangmel گفت آهنگ